روزهای پاییزی ما
سلام دختر قشنگم...سلام عزیزم
دیگه چیزی تا تولدت باقی نمونده عزیزکم و من و بابا جون لحظه شماری میکنیم تا 17 مهر
امروز اومدم تا چند تا عکس از این روزات بزارم عزیزم
چند روز پیش که با هم رفتیم که دفترچه بیمه منو عوض کنیم تو نزدیکی اداره بیمه یک مغازه لباس بچه گانه بود و وانیا خانم رفتن تو و یک پالتو و شلوار پسندیدن و منو راضی به خریدن کردن در حالی که اصلا قصد خرید لباس نداشتیم!
وانیا:مامان خوب دیگه سرد شده...من 4 ساله شدم دیگه لباسم تنم نمیشه...ببین آقاش(فروشنده)چه مهربونه خوب...بخر دیگه...بزار ببینم قیمتش چنده(حالا انگار میتونه بخونه)ها ببین ارزونه
فروشنده
من
وانیا
اینم خرید دخترم
دیگه یواش یواش داره زمستون زنجان شروع میشه...اینجا شهریور و مهر پاییزه و از اول آبان زمستون!باور کردنش سخته اما ما الان 2 روزه بخاری رو وصل کردیم چون دیگه تحمل سرمای شب سخت بود..
اینم چندتا عکس از آخرین روزهای گرمای هوا