6سال پیش مثل امروز
سلام دخترکم
امروز 25 بهمنه،یادآور یک روز خوب برای من
6سال پیش مثل امروز من فهمیدم باردارم
چند روزی بود رفته بودم تهران خونه خاله محبوب،صبح من و الهام جون و الناز جون و خاله رفتیم خرید،من که چند روزی مشکوک شده بودم به بارداری از الناز خواهش کردم یک بی بی چک بگیریم تو راه برگشت،البته از اول مثل شوخی بود حتی خرید بی بی چک
خریدیم و برگشتیم خونه و من تست کردم،خیلی زود خط دوم اومد،کمرنگ بود اما مشخص بود،فکر کردم چشمم درست نمیبینه و الناز رو صدا کردم اما درست بود،الناز بغلم کرد و تبریک گفت و من هنوز باورم نمیشد چون اولین ماه بود که برای بارداری اقدام کرده بودم اونم بعد سه سال و فکر نمیکردم اینقدر زود مثبت بشه
اول خندم گرفت چون اصلا قابل باور نبود برام حتی با مثبت شدن بی بی چک،گفتم تا آزمایش ندم باورم نمیشه،اما بعد آزمایش هم بازم برام قابل باور نبود تا شنیدن صدای قلبت وقتی اولین بار تو 8 هفتگی صدای قلبت رو شنیدم باورم شد یک زندگی درونم شکل گرفته
برای من از همون لحظه وانیا بودی،به غیر این اسم چیز دیگه نمیتونستم صدات کنم،همیشه تو رویاهام دختری داشتم با موهای بلند که براش شونه میکردم و میبافتم
وقتی تورو باردار بودم و هنوز جنسیتت مشخص نشده بود،قرار بود بریم سفر و میخواستیم با قطار بریم و یک کوپه کامل بگیریم،بابا جون یک بلیت رو به اسم وانیا باقریان گرفته بود،هنوز اون بلیت رو دارم،بابا جونم مثل من همیشه عاشق دختر بود،البته بچه هدیه خداست و در هر حال عزیز اما دختر داشتن همیشه مارو وسوسه میکرد کلی تو ذهنمون باهاش رویا بسازیم
دوستتت داریم،خیلی خیلی خیلی و آرزوی من و بابا جون خوشحالی و خوشبختی توست