وانیاوانیا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره
زندگی مامان و بابازندگی مامان و بابا، تا این لحظه: 18 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره
وبلاگ دخترموبلاگ دخترم، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

وانیا باشکوه ترین هدیه خدا

تولد تولد تولدت مبارک وانیا جون

سلام بعد از کلی انتظار 17 مهر رسید و دختر قشنگ من 4 ساله شد تولد امسال وانیا جون رو شب 16 مهر و روز کودک جشن گرفتیم. دوستای وانیا جون هم زحمت کشیدن و تشریف آوردن تا یک شب به یاد موندنی برای وانیا باشه. اول بریم سراغ تم کفشدوزکی تولد دخترم   اما از همه مهم تر دختر عزیزم     اینم ژله رنگین کمان که دوست خوبم سمیه جون زحمتش رو کشید     عصرانه سالاد ماکارانی که البته این رو هم مامان میترا جون درست کردن...فکر کنم همه فهمیدن من چه مامان بی هنری هستم البته ساندویچ هم بود که من وقت نکردم عکس بگیرم   اینم دخترم با کیک...
17 مهر 1393

روزهای پاییزی ما

سلام دختر قشنگم...سلام عزیزم دیگه چیزی تا تولدت باقی نمونده عزیزکم و من و بابا جون لحظه شماری میکنیم تا 17 مهر امروز اومدم تا چند تا عکس از این روزات بزارم عزیزم چند روز پیش که با هم رفتیم که دفترچه بیمه منو عوض کنیم تو نزدیکی اداره بیمه یک مغازه لباس بچه گانه بود و وانیا خانم رفتن تو و یک پالتو و شلوار پسندیدن و منو راضی به خریدن کردن در حالی که اصلا قصد خرید لباس نداشتیم! وانیا:مامان خوب دیگه سرد شده...من 4 ساله شدم دیگه لباسم تنم نمیشه...ببین آقاش(فروشنده)چه مهربونه خوب...بخر دیگه...بزار ببینم قیمتش چنده(حالا انگار میتونه بخونه)ها ببین ارزونه فروشنده من وانیا اینم خرید دخترم ...
14 مهر 1393

خاطرات تولد وانیا جون

سلام دخترم کمتر از 2هفته دیگه تا تولدت باقی مونده عزیزم و من لحظه شماری میکنم برای رسیدن 17 مهر. امروز میخوام خاطرات 17 مهر 89 رو بنویسم.روزی که شد بهترین روز زندگی من تاریخ زایمانی که دکتر تعیین کرده بود 27 مهر بود اما من در 38 هفته و 5 روز بارداریم سزارین شدم. 12 مهر که رفتم دکتر برای 17 مهر ماه به من برگه بستری داد.شب 16 مهر تا صبح از شوق دیدارت خواب به چشمم نیومد.ساعت 7 صبح  17 مهر شنبه با بابا جون و مامان بی بی و مامان سورا رفتیم بیمارستان. بیمارستان جوادالئمه در خیابان طبرسی مشهد و در فاصله نزدیک حرم مطهر امام رضا. ساعت 8 صبح من بستری شدم و ساعت 9 دکتر اومد و من نفر دوم بودم که به س...
5 مهر 1393

وانیا جون وبچه هاش

دخترکم خیییییییییییییلی اصرار داره یک عکس از خودش و بچه هاش بزارم تو وبلاگ..این شما و این نوهای من     قربون خندهات.....عاشقتم عزیزم ...
20 شهريور 1393

یک روز خوب

سلام امروز یک روز خوب و به یاد ماندنی برای دخترم بود.امروز دختر گلم برای اولین بار رفت سینما من و وانیا جون و دوستش نرگس رفتیم فیلم شهر موشها رو دیدیم و دخترم حسابی کیف کرد و براش خیلی جالب بود.   17 شهریور ماه هم رسید و یک ماه دیگه دخترکم 4 ساله میشه.عزیزم دیگه برای خودت خانمی شدی   حالا بریم سراغ عکسای این چند روز   اول از همه دختر قشنگم در حال خاک بازی وانیا جون در حالا درست کردن کاردستی با جدیت و پشتکار فراوان   اینم چندتا کاردستی که باهم درست کردیم ...
18 شهريور 1393

دخترم روزت مبارک

سلام دختر قشنگم چهار سال پیش در روز دختر خداوند قشنگترین و باشکوه ترین هدیه اش رو نصیب من کرد   چهار سال پیش در روز تولد حضرت معصومه فرشته ای از فرشته های خدا زمینی شد   این فرشته که 9 ماه منتظر آمدنش بودیم تو بودی عزیزم...تو که با اومدنت شدی تمام زندگی من و بابا جون     ما همیشه از داشتن تو خوشحالیم و از اینکه خداوند مارو لایق داشتن تو دانست شاکریم وبه این معتقدیم که دختران فرشتگانی هستند از آسمان برای پر کردن قلب ما از عشق بی پایان دخترک نازم روزت مبارک   اینم عکسای امروز دخترم با کادوی روز دختر     &nb...
6 شهريور 1393

عکس آتلیه وانیا جون

سلام چند روز پیش رفتیم آتلیه و در آستانه 4 سالگی بهترینم ازش عکس گرفتیم     اینم یک عکس از دخترم تو کلاس لگو با سازه ش   عاشقتم بهترینم ...
30 مرداد 1393

روزهای خوب وانیا

سلام این چند روز حسابی به دختر گلم خوش گذشته.اولین اتفاق خوب تو تعطیلات عید فطر بود.اومدن عمو جون و زن عمو جون و دختر عموی وانیا   اتفاق خوب دیگه رفتن ما به خونه مامان بی بی که آب و هوامون کلی عوض شد.   اما آخر از همه هم پنجشنبه و جمعه این هفته یعنی دیروز و امروز که برامون مهمون اومد  و ما رو حسابی خوشحال کردن.خاله محبوب و خاله الهام و خاله الناز با عمو سعید و علی و نازی...و البته دوست وانیا کیارش جون.   اما بعد از این 2 هفته از امروز صبح که مهمونامون رفتن برای ما خیلی سخت بود و حسابی تنها شدیم.دور دخترکم یک دفعه خالی شد.الهی فدات بشم عزیزم که دوباره تنها شدی   خوب بر...
17 مرداد 1393

کلاس ژیمناستیک

سلام دیروز اولین جلسه کلاس ژیمناستیک دختر عزیزم بود.وانیا حسابی کیف کرد و خیلی خوشحال بود که به راحتی بپر بپر و بدوبدو میکنه و نه تنها کسی چیزی نمیگه بلکه من و مربیش کلی ذوق میکنیم...ظهر هم که اومدیم خونه وانیا اینقدر بازی و ورزش کرده بود که 3 ساعت خوابید...   دلم برات خبلی میسوزه دخترکم...اینجا و تو آپارتمان و با این انرژی بالای تو هر وقت میخوای بپری و بازی کنی ما باید بگیم یواش چون تو آپارتمان نمیشه زیاد بدوی و بپری اما تو کلاس که دیدی هیچ کسی نمیگه نپر خیلی کیف کردی     اینم دخترکم بعد از برگشتن از کلاس و در حالی که راضی نمیشی لباست رو در بیاری و میگی مامان همین خوبه بزار تنم باشه &...
19 تير 1393